" نیـــلگـون "




سکوت.

عمیق و بود و طولانى.نمیدونم چه اتفاقی افتاد و از کجا شروع شد؟

اما انگار مهر سکوتِ عجیبی بود که روى لب ها و قلمم زده شد.

حتی الان که این کلمات رو مینویسم،مطمئن نیستم که بتونم به نوشتن ادامه بدم.

هضم اتفاقات پشت سرهم و عجیب و غریب این چند ماه،برام سخت و سنگین بود.شاید به خاطر همین درگیری ذهنی شدید بوده که قفل کردم و ترجیح دادم سکوت کنم.خودمم متعجبم که چرا اینطور شد ولی خب.

شاید اینم یجور واکنش دفاعی و طبیعی باشه نسبت به اتفاقاتِ  غیرمنتظره ى زندگى.

میخوام فکر کنم که همه ى سه ماهِ گذشته رو خواب بودمخوابی عمیقتلخ و شیرین.

هرچى بود تموم شده و من حالا بیدارم.بیدارم و قلم به دست.از نو مینویسم.




اگر بخوام به اندازه ی تک تکِ نفسهام ازت تشکر کنم.بازم کمه.نمیدونم نمیدونم چطور باید شکرت رو بگم؟چطور بگم ازت ممنونم؟چطور بگم منو ببخش بخاطر همه ی بدی هام؟چطور بزرگیتو توی ذهنم هضم کنم؟

دلم میخواد اندازه ی همه ی عمرم اشک بریزم و اندازه ی تک تک این اشک ها بهت بگم. ازت ممنونم.

کاش لایقِ نگاهت باشمکاش.لایقم کن ای خدا .








صبح که از خواب بیدار شدم؛کسی خونه نبود.

خواستم دوباره بخوابم اما تلاشم برای دوباره خوابیدن بی فایده بود.از تختم بیرون اومدم و مرتبش کردم.بعد رفتم تو سالن و لباس هایی که رو مبل ها و شومینه بود رو برداشتم و هرکدوم رو سرجای خودش گذاشتم.

میخواستم صبح سرکار نرم اما نظرم عوض شد.تصمیم گرفتم که صبحونه بخورم و پیاده برم سرکار.

صبحونه رو خوردم و ظرف های تمیز رو از ظرفشویی درآوردم و به جاش کثیف ها رو چیدم.

بعدش خونه رو جارو کشیدم و لباس هامو پوشیدم تا پیاده بیام سرکار.


سر نبش کوچه مون که رسیدم استرس گرفتم.تا نکنه یوقت فلانی اونجا وایساده باشه.

از شانسم متوجه شدم که تو ماشینش نشسته.سرش پایین بود.منم سرمو انداختم پایین و قدم هامو تند کردم.ترسیدم یوقت بیاد و بگه میخوای برسونمت؟

آخرین چیزی که توی این دنیا میخواستم این بود.یه مسافتی رو طی کردم و خداروشکر خبری ازش نشد.

تقریبا مطمئن شده بودم که نمیادکه یهو دیدم با سرعت خیلی کم از جلوم رد شد و تو فاصله ی چند متری جلوتر از من وایساد.اون که وایساد منم وایسادم.انگار یه لحظه خون به مغزم نرسید.

میخواستم برگردم برم خونه!!! اما تو یه آن تصمیم گرفتم برم اونور خیابون!

(با اینکه میشد راه خودم رو برم و هرچی پیش میاد رو مدیریت کنم اما نرفتم.یعنی نتونستم.مغزم از کنترل خارج شده بود)

رفتم اونور خیابون و قدم هامو تند کردم.صداشو شنیدم که میگفت نیلوفر خانوم! نیلوفر خانوم! 

نیمچه اخمی انداختم رو صورتم و اصلا برنگشتم.داشتم با سرعت میپیچیدم تو اولین خیابونی که بهش رسیده بودم که دیدم به شدت گاز ماشین رو گرفت و رفت تو خیابون اصلی.


از شدت استرسی که بهم وارد شده بود احساس میکردم یه سطل آب رو روی سرتا پام ریختن.

نفهمیدم بقیه راه رو چطوری اومدم اما بازم توی راه دیدمش


نمیفهمم معنی این دیوونه بازی ها چیه.

نمیفهمم چرا بیخیال نمیشه.

نمیفهمم چرا متوجه جواب من نشده.

اما امیدوارم با این رفتارِ امروزم قشنگ از چشمش افتاده باشم و ازم ناامید شده باشه .







دیدید که بعضی وقت ها آدم چقدر حس بدی پیدا میکنه ازینکه سفره ی دلش رو پیش کسی باز کرده.؟

سفره ی دل رو پیشِ کسی که میدونی محرمِ رازه باز میکنی تا سبک بشی،اما بعدش.

بعد.سردی و سنگینی رفتارِ طرف مقابلت باعث میشه تا مدت ها احساس خفگی کنی.

اونوقت پیش خودت میگی: کاش از شدت دردِ دلم میمردم. اما لآل میشدم و حرفی نمیزدم.








این روزها بیشتر از هروقتی دلتنگ نیمه ی گمشده مم

از اوایل ابان که یکی از اشناها بهم ابراز علاقه کرد(!) و گفت یک ساله دلش پیشم گیره؛این دلتنگی بیشتر شده.

چرا که ایشون اصلا هیچ تناسبی با من و معیارهای من نداشت.

بعدش شوکه از این پیشنهاد رفتم تو فاز دپرسی که چرا اونی که باید نمیاد تا منو ازین همه دلتنگی و ادمهای اشتباهی نجات بده.

با اینکه اعصابم بهم ریخته بود، اما دلش رو نشدم.فقط سنگ جلو پاش پرت کردم تا شاید بیخیال بشه.

جوابم حتما "نه" بود و هست.اما نمیدونم چرا اب پاکی رو دستش نریختم.فقط گفتم که قصد ازدواج ندارم تا بیخیال بشه و دیگه جواب حرفاش رو هم ندادم ! 

اونم فهمید و میدونست از قبل که کسی نیستم که بتونه به این راحتی دلمو به دست بیاره و باهام صمیمی بشه.دیگه جرات نکرد حرفی بزنه.بهم گفت میخواست قبل ازینکه از طریق خانواده اقدام کنه،نظرمو بدونه تا بقول خودش،توی عالم آشنایی مشکلی پیش نیاد.

 اما باید در اولین فرصت کامل از خودم ناامیدش کنم تا فکر نکنه  شاید یه روز نظرم مثبت میشه.




نیمه ی گمشده ی عزیزم.

هروقت پیدام کردی،زودتر بیا بهم بگو.نبینم توهم بیای و مثل بقیه بگی که یک ساله دلم پیشت گیره و جرات ابراز نداشتی!

نبینم انقدر دست دست کنی تا یکی دیگه بیاد دستمو بگیره و تو برگریزونای پاییز باهام قدم بزنه!


نیمه ی گمشده ی عزیزم

ببین

صندوق قلب من پُر از عشق نابهاگر میدونستی چه عشقی در انتظارته خیلی زودتر پیدام میکردی


خدایا

میشه قسمت و نصیب و مراد و مقصودِ همه ی جوون ها رو خوش و خرم

نرم و نازک

درست و به موقع

با بختِ سفید و بلند

بهشون برسونی؟

میشه فاصله نیفته بین عاشق و معشوق؟

میشه فاصله ها رو کم کنی؟

میشه؟

.




بچه ها من خیلی وقته گوشیمو آپدیت نکردمیعنی از وقتی خریدمش تا الان آپدیت نکردم، چون میترسیدم با اپدیت کردن گوشیم اطلاعاتی که توش هست بپره ! ایا اینطوریه واقعا؟!

الان چون گوشیم  مدام ارور میده اپدیت کن؛ من میترسم این اپدیت نکردنش هم عواقب خوبی نداشته باشه!

از یه طرف هم میخواستم چند ماه بیش هارد بخرم ؛دست دست کردم نخریدم،هارد دویست و پنجاه تومنی شده هشتصد نهصد تومن

حالا موندم این همه اطلاعات رو چیکار کنم.لپ تاپم هم لبالب پُره :(

 نکنه بخرم پس فردا دلار ارزون شه ضرر کنم؟ :/ 


بخرم یا نخرم ؟

اپدیت کنم یا نه؟


هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم !



دیروز غروب؛ یه حسِ غروب جمعه طوری داشتم با اینکه جمعه نبود و توی فروشگاه سرم شلوغ بود.

به محض اینکه سرم خلوت شد اهنگ سوغاتی هایده رو پلی کردمانقدر دلتنگ بودم که تو همون حال میخواستم بیام توی وبلاگم و یه پست بنویسم.

هایده دور اولش رو خوند

تو فکر بودم چجوری حسم رو بنویسم و به رفت و امد ادم ها نگاه میکردم. که یه دفعه پریا رو دیدم که با دخترش داره میاد پیشم! بهم خبر نداده بود که میادبال درآوردم.

ایلای رو گرفتم تو بغلم و دور دوم اهنگ رو با هایده همخونی کردم :) تو گوش ایلای اروم اروم باهاش میخوندم و تش میدادم.

انقدر حسش خوب بود که خدا میدونه یعنی انگار همه ی غم و غصه ای که روی دلم نشسته بود، یکدفعه شسته شد و رفت





سکوت.

عمیق و بود و طولانى.نمیدونم چه اتفاقی افتاد و از کجا شروع شد؟

اما انگار مهر سکوتِ عجیبی بود که روى لب ها و قلمم زده شده بود

حتی الان که این کلمات رو مینویسم،مطمئن نیستم که بتونم به نوشتن ادامه بدم.

هضم اتفاقات پشت سرهم و عجیب و غریب این چند ماه،برام سخت و سنگین بود.شاید به خاطر همین درگیری ذهنی شدید بوده که قفل کردم و ترجیح دادم سکوت کنم.خودمم متعجبم که چرا اینطور شد ولی خب.

شاید اینم یجور واکنش دفاعی و طبیعی باشه نسبت به اتفاقاتِ  غیرمنتظره ى زندگى.

میخوام فکر کنم که همه ى سه ماهِ گذشته رو خواب بودمخوابی عمیقتلخ و شیرین.

هرچى بود تموم شده و من حالا بیدارم.بیدارم و قلم به دست.از نو مینویسم.




نصفه شب بود.خواب و بیدار میفهمیدم اوضاع عادی نیست.

تو خواب و بیداری لباسمو کم کردم و پتو رو زدم کنار.درد داشتم.نفس کشیدن برام سخت بود.حتی توانایی بلند شدن از جام رو تو خودم نمیدیدم.ولى همه ى نیرومو جمع کردم و بلند شدم.رفتم تو سرویس و دست و صورتمو اب زدم.برگشتم توی تختم اما اینبار درد شدید شده بود.یه دردِ اشنا.تابستون همین درد لعنتی به سراغم اومده بود.عضلات شکمم به شدت منقبض میشد و من نمیتونستم نفس بکشمبشینم. بلند شم یا حتی کسی رو صدا بزنم 

همه خونه بودنبابا ،مامان و حتى علیناخواسته صدای ناله هام بلند شد.مامان هراسون اومد تو اتاقم. با دیدن حالم ترسید بوضوح ترسید و سریع بابا رو صدا کرد و به زور پالتو و شالی پوشیدم و از پله ها رفتم پایینهوا تاریک بود هنوز ساعت پنج نشده بودگوشه ی حیاط نشستم محتویات معده م خالی شدهمچنان ناله میکردمحس میکردم قابلیت مردن توی اون لحظات رو دارم! ولی زنده موندم به بیمارستان رسیدیمفرضیه اپاندیس مجدد رد شد و سرم و آمپول تجویز شددر حین گرفتن سرم مجددا بالا اوردمبا خودم فکر کردم چه خوب میشد اگر امکان بالا اوردن افکار و احساس وجود داشتاونموقع چقدر مغزمون سبک میشد چقدر حالمون بهتر میشد.

کاش میشد یه سری فکرو حس رو بالا اورد و.

کم کم دردم اروم شد به خونه برگشتم .کل روز رو خوابیدم. 

وقتی بیدار شدم با خودم عهد کردم که یادم بمونهیه چیزایی رو باید تو همین سال رها کنم چیزایی مثل همین دردِ نه،مثل ادم های نه ،مثل همه ی حس هایی که نباید باشهفکرایی که نباید باشه.باید اینا رو باید توی همین سال جا بذارم باید فکر کنم همشونو بالا اوردم و یه سنگ روشون انداختم.تا همیشه.








تازه مغازه رو باز کرده و مشغول اب و جارو کردنش بودم،که مشتری اومد.یه خانوم میانسال با یه پسر شش هفت ساله.سلام علیک کرد.لبخند مهربونی بهم میزد.برای پسرش جوراب خواست.گفتم دارم منتهی توی اون شعبه مون.همراه من بیاین تا مغازه رو براتون باز کنم.وقتی رسیدیم جلوى درِ اون شعبه ازم پرسید مامان و بابا خوبن؟ازین حرفش متوجه شدم خانواده مون رو میشناسه .گفتم سلامت باشید ممنون از احوالپرسیتون.

داخل مغازه رفتیم.بى مقدمه گفت دلم میخواد بهشون بگم که چقدر خوشبختن که دختری مثلِ تو دارن .

دلم گرم شد از مهربونیش.از لطفش تشکر کردم و تو دلم گفتم همه ى عمر هدفم همین بود

 کاش همینجورى باشه که تو گفتی .





خواستم به رسم هرسال از اتفاقات سالی که گذشت بنویسم.راستشو بخواین دست به قلم شدم ولی . دیدم اگه بخوام همه ى جریانات رو بنویسم مثنوی هفتاد من ؟! میشه پستم و بی خیالش شدم.

نود و هفت برای من سالی پر از چالش بود.پر از اتفاقات غیرمنتظره.روزهای تلخ و شیرین زیاد داشتمبرام پر بود از تجربه پر از محک و ازمون پر از غافلگیری نگرانی و اتفاقات ریز و درشتی بود که در نهایت منو پخته تر کرد.

چند روز پیش به خودم قول داده بودم که چیزهایی رو رها کنم و برای همیشه تو نودوهفتى که داره تموم میشه جا بذارم.امیدوارم موفق بشم و تا همیشه روی این تصمیم باقی بمونم.

با توکل به خداى مهربونی که همیشه از تمام خطاهام گذشته و نگاه مهربونشو ازم دریغ نکرده ،به استقبال سال جدید میرم به امید سالی پر از سلامتی،خیر و برکت و رحمت پر از شادى و لبخند.الهی که حال دلامون خوب باشه و تن عزیزانمون سلامت.راه خوشبختی هموار باشه و به ارزوهای دلمون برسیم.


یا مقلب القلوب و الابصار

حوّل حالنا

الی أحسن الحال .






زمان در گذره.

با سرعتی بیشتر از حدِّ تصورِ تو

گذشته هیچوقت،هرگز. برنگشته.

حسرتِ حرف های گفته و نگفتهکارهایی که باید انجام میدادی و ندادی،کاش گفتن و فکر کردن و آه کشیدن،جز خراش دادنِ روحت ثمری نداره


نیلوفر! تو در لحظه,توى لحظات خاصی تصمیماتِ مهمِ درستی گرفتیاگر هم حالا،وقت مرورِ وقایع گذشته، میبینی یه جایی رو درست نرفتی،تقصیری نداری.تو فقط اون زمان تجربه ى الان رو نداشتی . 


تک تک اون اتفاق ها و اون ادمها فقط باعث تغییر بینشت و افزایش تجربه ت شدن همین که لابلای این اتفاق ها بزرگ تر شده باشی و با تجربه تر برات کافیه


گذشته و آدمهاش رو رها کن انتظار دیدن بعضی از ادمها رو رها کن

در لحظه زندگی کن و از زنده بودنت لذت ببر. 

از خدا بخواه راه رو نشونت بدهمثل همیشه ازش خیر و نیکی طلب کنامیدوار باش به زندگی لبخند بزن و امید داشته باش

امید






ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

"جانم بسوختی و به دل دوست دارمت"

.

.

.



کاش میشد این بیت از طرف تو به من باشه

اونوقت با دیدنش هم بغض میکردم هم دلم میگرفتهم خوشحال میشدم  

چون میفهمیدم با اینکه آتیش به جونت زدم.

ولی تو بازم از ته دلت دوستم داری





چهار روز پیش،هزاروهشتصد کیلومتر دورتر از خونه،از خواب بیدار شدم .بعد ازینکه چشمام به نور اتاق عادت کرد،

گوشیم رو برداشتم و چک کردم.تو دایرکت اینستاگرام یه پیام از میم داشتم.

رو استوریم ریپلای زده و نوشته بود: "عزیزم ممنون بابت عکس های قشنگ و انرژی مثبتی که بهم میدی.ان شاءالله که خدا،زودتر سعادتِ کامل رو نصیبت کنه" با خوندنِ پیامش لبخند زدماز تهِ دلم آمینِ بلندی گفتم و روزم ساخته شد

حالا ازون روز دارم به "سعادت کامل" فکر کنمبه بنده هایی که لایقش هستند و به خدایی که بی حساب میبخشه





بلاخره بعد از چند سال داشتم میرفتم اونجا.وقتی که از هیچکس نخواسته بودم منو ببره،وقتیکه بی تاب نبودم،وقتی که قرار بود خیلی راحت بدون دغدغه ی پیدا کردن راه برم،انگار خدا و ابرو باد و مه و خورشید و فلکش،میخواستن خواسته ی قلبی منو به بهترین شکلِ ممکن و بعد از چندین سال برآورده کنند.


رفتیم،رسیدیم ،روزای خاصی یادم اومد،ادم های خاصی یادم اومدن.خواستم دنبالشون بگردم اما.نمیدونم چی شد که پاک فراموش کردم .اونجا بودم اما . 

قطعه های سبز رو رد کردیم.انگار کسی سالها اونجا قدم نذاشته بود.حال غریبی داشتخورشید در حالِ غروب بود که به قطعه ی نودوهشت رسیدیم.


دنبالِ عزیزمان میگشتیماز گوشه قدم برمیداشتم و پشت سر بقیه میرفتم دست اخر در دنج ترین گوشه یافتیمشبا آن درختچه ی سبز کنارِ پایشاولین حرفی که زدم این بود:بلاخره اومدم حالِ غریبی بود خیلی غریب

سی امین سالگرد پر کشیدنِ تو بود

برادرزاده ای که هیچوقت ندیدت و ندیدی اش

برای اولین بار کنار سنگ مزار تو ایستاده بود






کاش قابلیت وویس پر کردن تو بیان بودنهاخه اگر بود هم نمیتونستم این وقت شب بلند بلند از احساسم حرف بزنم.

کاش قابلیت تایپ کردن با چشمای بسته بود ،تا نور گوشی چشممو بدرد نیاره .اخه از شدت چشم درد دارم کور میشم،ولی چه کنم که مغزم بیداره و پُر از حرفحرفای ناتموم.


دارم فکر میکنم چی میشه که ادم به اینجا میرسه.به یه حفره ی خالى تو قلب.

نمیدونم اسمش چه حالیه ولی هرگز اینطور نبودم




آسمان به طرز عجیبی سفید و طلایی بود.اشعه های طلایی خورشید اخرین نفس هاى خودش را میکشیدند که به خانه برگشتیم.

تغییرات از زمان رفتنمان،محسوس بود و به غایت دلبر.

درخت بهِ باغچه،شکوفه های سفید داده بود.میوه ى نارنجی کامکوات و آلوچه های سبزِ کوچک از روی درخت هایشان،به من چشمک میزدند.

غنچه های رنگى و بسته ى باغچه باز شده بودند.

مشغول بلیعدن اینهمه لطافت با چشمانم بودم که گربه کوچکِ حیاط به استقبالم امد و خودش را زیر پایم لوس کرد و میومیو سر داد


شکوفه های سفیدِ به،با وزش باد روی سرم میریختند و من؟خوشحال از بازگشت به بهشتِ کوچکم بودم




میگفت من دیگه نمیتونم تو چشمای تو و"پ "نگاه کنم.اصلا اگه تو از اول اینو میدونستی هیچوقت با من دوست نمیشدی.هروقت هرکدومتون بهم میگید خوش قلب و مهربون از خودم بدم میاد.میدونم اگه بقیه هم بفهمن دیگه چنین نگاهی بهم ندارن.

گفتم اینطور نیست.من تو رو بخاطر شخصیتت،خوش قلبی و تمام مهربونی هات دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.

گفت واقعا نظرت راجبم عوض نشده؟

گفتم تو هرکاری تو گذشته ت کردی به خودت مربوط بوده و هستتو جز خودت به کسی ضرر نرسوندیمیدونم که به اندازه ی کافی تاوانش هم دادی وجدان هر کسی بزرگترین قاضی و محکمه برای خودشه.من تو جایگاهی نیستم که بخوام بهت خرده بگیرم یا هرچیزی.ناراحتم بخاطر تمام چیزایی که از سرت گذشته.اما راجب شخص خودت،هیچی برای من عوض نشده.


تو نگاه اول فهمیدم خریدار نیستند اما بهشون احترام گذاشتم.یه مادر و دختر و یه نوزاد تو بغل دختر اومده بودن فروشگاه.از اول قصدشون این بود بشینند تو فروشگاه و به بچه شیر بدن.و اون وسط مسطا مزاحم بشن و چند تا قیمت بخوان و صد البته فضولی کنند.

من نمیشناختمشون.خانومه اما میدونست من کی ام و چیکاره ام ! پرسید درست تموم شده.گفتم خیلی وقته.گفت پس چرا هنوز شوهر نکردی؟! دلم میخواست صدای خرد شدن دندونهای خانومه به گوشم برسه بعد این حرف.اما متاسفانه صدای شکستن دل خودم رو شنیدم.

هنوز بعد این همه سال و بارها شنیدن این حرف،ازین سوْال مسخره اعصابم بهم میریزه.انگار که مسائل خصوصی ادما به بقیه ربط داره.یا انگار وظیفه هر دختریه که بعد تموم شدن درسش بلافاصله شوهر کنه.یا انگار که ازدواج کردن یا نکردن مثل تحصیل یه اتفاق روتینه و انتخابِ صددرصدیه.و صد انگارِ دیگه


چند ماه پیش واسه پیام فرستادن به کانال یاسمن جان، پیام ناشناسم رو توی تلگرام فعال کردم.ولی لینکش رو برای کسی نفرستاده بودم.دیشب یه پیام ناشناس گرفتم به این مضمون که: خسته ام!کاش میشد باهات دردودل کرد!کاش حواست به ادمهای اطرافت بود!

جواب دادم:

سلام

خسته نباشی!


یادم نمیاد لینک اینجا رو به کسی داده باشم.چرا؟چون خوشم نمیاد کسی ناشناس بهم پیام بده.چرا؟چون فکر میکنم آدمایی که ناشناس پیام میدن خیلی بی جربزه و بزدل هستند.

میتونی خودتو معرفی کنی و بگی جزو کدوم یکی از ادمای اطرافِ منی که توقع داری حواسم بهت باشه.


دیگه چیزی نفرستاد!


مامان رفته سفر کاری و علی اومده خونه مرخصی.وظیفه ی خطیر اشپزی برای پدر و برادر افتاده بود رو دوش من این چند روز.هرروز صبح زود بیدار میشدم و غذارو بار میذاشتم و بعدش میرفتم سرکار.پیاده میرفتم چون علی ماشین رو با خودش میبرد بیرون.بماند که هنوز گواهینامه ندارم و نمیتونم ماشین رو زودتر از علی بردارم و برم.تو مسیر فکر میکنم و به جزییات هم توجه میکنم.به آسمون نیلگون.به بهارنارنج های باز شده کنار خیابون و عطر مدهوش کننده ش.به شمعدونی های روی طاقچه.به شقایق های نارنجی گوشه ی دیوار.به دریا.به اینکه چقدر عاشق این شهرم.به اینکه چقدر جات کنارم خالیه.به اینکه چقدر از انتظار بدم میاد .


علی گفت به مامان بگو لباس های علی رو شستم.دوست نداشت لباس هاشو بشورم!ازونطرف مامان مدام پیام میداد از ساک بچه لباس هاشو بردار و بشور.بذار ترتمیز برگرده حوزه .به علی گفتم لباس هاتو بده به من .من دروغ گفتن بلد نیستم.چند ثانیه نگاهم کرد و بعد ساکشو اورد داد دستم .لباس های نظامی شو دراوردم و بوسیدم.




نگارِ مامان ! 

امروز از صبح داشتم توی دلم باهات حرف میزدم.آره تو دلم قربون صدقه ت میرم،به فکرتم با اینکه هنوز توی بغلم نیستی.با فکرت لبخند میزنم.حتی امروز نتونستم با دیدن اون عروسکِ دلبرِ پشت ویترین،مقاومت کنم.عروسک با چشمای خوشگل و لپ های قرمزش به من خیره شد و گفت من برای نگارم !

لبخند زدم.رفتم داخل فروشگاه و خریدمش.برای تو




نگارم گاهی مثلِ حالا ،،که با همه ی وجودم آرزوی داشتنت را دارم؛از بی رحمی دنیا میترسم و دلم برای معصومیت تو میگیرد و میمیرد 

میدانم مسئولیت داشتنت چقدر سنگین است میدانم چقدر در برابرت مسوولم میدانم دختر قشنگم این را بدان مادرت از سالها قبل با تمام عشقی که به تو داشت و خواهد داشت،برای همه ی عمر،با تک تک تصمیمات و خواسته هایش در برابرت احساس مسئولیت میکند . 

کاش دنیا جای قشنگی برای تو باشد




غروبِ روزِ هجدهمِ اردیبهشت.توی حال رو مبل نشسته م.رو به روی اشپزخانه.منتظر شسته شدن لباس های تو ماشینم تا برم روی بالکن پهنشون کنم.ماشین روی بیست و هشت دقیقه تنظیم بود و الان دقایق اخرشه.توی این بیست و اندی دقیقه سرم توی گوشی بود.توی پیج کاری اینستاگرامم پست میذاشتم.یکدفعه متوجه حجم نورِ دلچسبِ رو به روم شدم؛که از پنجره ی بزرگ اشپزخونه داره میتابه.نورش از رو میزِ گردِ آشپزخونه گذشته،تا ترمه ی رو میز جلویی ،به دستای من رسیده.نمیدونم چرا الان یاد مسجد جمکران افتادم.یاد پیاده روهای قم.همینقدر بی ربط! و شاید هم با ربط باشهنه سالم بود.علی دو ساله بود و فوق العاده شیطون.همراه مامان و بابا برای اولین بار راهی قم شده بودم.اردیبهشت بود ! غروب تصمیم گرفته بودیم بریم مسجد جمکران.خانومی بود چادری،که توی تاکسی با ما هم مسیر شده بود.میگفت معلمه،مثل اینکه چند روز پیش ها بچه ها رو برده بودن اردو جمکران و خانوم معلم جا مونده بود.واسه همین اونروز میخواست بره زیارت کنه.شلوار پیشبندی جین پوشیده بودمروسری هم سرم بودیه روسری سبز با گل های رنگی از وقتی جشن عبادت گرفته بودن،مرتب حجاب میگرفتم.با هم رفتیم تو مسجد.خانومه عاشق علی شده بود.به مامان نماز امام زمان رو یاد داد و گفت علی رو نگه میداره تا نمازش تموم شه.بهم برخورده بود.خودم میتونستم مواظبش باشم.اصلا از کجا معلوم بچه نباشه؟!تمام مدت چشم از علی و خانومه بر نداشتم،تا نماز مامان تموم شد.


نوری که از پنجره میاد هر لحظه بی رمق تر میشه شاید زندگی همینهگذر زمان .

نور و تاریکی توأمان





شب.تاریکی.سکوتی که با صدای تیک تاک ساعت شکسته میشه.تنهایی و یک عالم فکر که به سرم هجوم اورده.

نمیدونم تکلیف مغزی که مدام فلش بک میزنه به گذشته و جاهایی که هیچکس فکرشو نمیکنه و یادش نمیاد؛بعد از سال ها به یادم میاره چیه؟

دیدن اون جزییات لعنتی بعد از سه سال توى خاطراتم چه فایده ای داره؟


شاید یکی از دلایل این حال، اوضاع مزخرف و بهم ریخته ی این روزهای مملکته.میدونید،اون موقع(سه سال پیش) شرایط خیلی بهتر بود.شاید ذهنم دلش میخواد فرار کنه ازین روزها و برگرده به گذشته !!! 

برگرده و توى همون روزا واسه اینده ش تصمیمات مهم بگیره .


لعنت به باعث و بانی این اوضاع

لعنت به اونی که امید اینده رو ازمون گرفت

لعنت به همشون




✉️نمیدونم چه حکمتیه،با اینکه چهار سال از فارغ التحصیلیم میگذره هنوز بعضی وقت ها خواب میبینم چند تا واحد پاس نشده دارم و هنوز فارغ التحصیل نشدم ! و چقدر عذاب میکشم سر این قضیه تو خواب.جالبه بعضی وقتها تو بیداری هم این حس بهم دست میده :| مثلا یه ندائی تو سرم میگه : پس کی میخوای بری سراغ فلان واحد؟ حالا فلان واحد چیه؟واحدی که هیچ ربطی به رشته من نداره


امیدوارم دیروز و امروز جزو اخرین روزهای عمرم بوده باشه که بهت فکر کردم.فکر کردن بهت اذیتم میکنه.مثل حالا که تلخی رو با همه ی وجودم دارم میچشم.تلخه.خیلی تلخ


فهمیدن واقعیت خیلی وقتها هولناکه.شاید چیزی باشه که تو وحشتناک ترین کابوسهامون هم نتونیم ببینیم و هضمش کنیم.واسه همین باید گاهی قدردان بی خبری باشیم


تو اشپزخونه داشتم سالاد شیرازی درست میکردم تا با لوبیا پلو بخوریم که یهو ینفر اومد پیشم.برگشتم تا ببینم کیه؟ علی رو با لباس نظامی دیدم.بغلش کردم و روی ماهشو بوسیدم.همه ی استرس ها و نگرانی های سرباز داشتن یه طرف،این بی هوا مرخصی اومدن ها یه طرف :)


✉️این روزها خیلی دلتنگم.دلتنگ برای خیلی کسان و خیلی جاها و خیلی چیزا.نمیدونم چرا حس میکنم دارم دور میشم،یا شایدم دارن دور میشن . هرچی هست حالِ غریب و غم انگیزیه


این که میتونم بنویسم خیلی خوبه.یادم نرفته زمانی رو نمیتونستم کلمه ای بنویسم.حرف بزنم یا از احساسم بگم.یادم نرفته نمیتونستم حافظ بخونم چون بنظرم حالش خوب نبود.حرفای خوبی نمیزد.انگار ذهنم بعد اون همه ماجرا زندونی شده بود.مامان هنوز بابت اون روزا ازم شاکی و ناراحته.گهگاهی هم به روم میاره و یاداوری میکنه.ولی من هیچی نمیگم و توی سکوت و فکر غرق میشم.این که میتونم بنویسم یعنی دیگه زندونی نیستم.هرچند قلبم انقدر سنگینه که با هزار سال نوشتن هم سبک نمیشه


⏰دم اذانه و نزدیک افطار خدایا،ببین منو،بخون قلبمو،با وجود اینکه بنده ی خوبی برات نیستم،میدونم تو خدای خوب منیاین بنده ی کم طاقت و رنجورتو ببخش.هوامو داشته باشمثل همیشه




تو از من دور و من دل تنگ

تو آبادی و من ویرون

همیشه قصه این بوده

یکی خندون یکی گریون


همیشه قصه این بوده

توی یک لحظه ، توی یک دیدار

یک زخم از زهرِ یک لبخند

تمامِ عمـــر فقط یک بار


پس از اون ، زخم پروردن

پس از اون ، عادت و تکرار

ولی نصفِ یک روح این ور

یک نیمه اون ورِ دیوار


همیشه قصه این بوده

یا مرگِ قصه یا آدم

ته دریاچه های عشق

می جوشند چشمه های غم





سال ها گذشتند و شب های قدرِ بسیاری از راه رسیدند و رفتندشب های قدری که قدری بیشتر از قبل به تو نزدیک شدم و زمزمه کردم تمامِ خواسته های دلم را .


خدایا آشکار و نهانم را میدانی این بنده ی کوچک و سراپا تقصیر را میشناسی

 به دل نگیر اگر گاهی فکر میکنم دعاهایم بی اثر میشود به دل نگیر اگر گاهی لج میکنم و با تو که مهربانترینی قهر میکنم به دل نگیر اوقاتی را که حرفی نمیزنم و فکر میکنم زبانم لال حواست به من نیستحواسم هست به خواسته هایی که به هفته نکشیده به استجابت میرسد حواسم هست به نعمت های بی شماری که بی حساب به من بخشیدی و میبخشی .

این شب ها مانندِ شبانِ قصه ی موسی (ع) به زبان خودم با تو حرف زدم و دردودل کردم

نمیدانم چند بار گفتم: یا رب ! دعای خسته دلان مستجاب کن این مصرع یک دنیا حرف در خودش دارد این مصرع جانِ کلام و حال اینروزهای من است.

 

خدایا ! دلم دلم و آرزوهایش را به تو میسپارم

عزیزانم و آرزوهایشان را به تو میسپارم در پناهت، امن و رستگار باشیم ای مهربانترین






این مدت روز و شب فکر میکنم.به همه ی تصوراتم.به چیزایی که برایم مهم بود.به اتفاقات.نشانه ها،به خواسته ها.

به امیدواری ها.به امیدواری ها ، امیدهای واهی ! امیدهای پوچ !

 امیدهای

میدانی خدا جان ؟ به نقطه ی بی تصوری رسیدم.نمیگویم بی امیدی. چون هنوز تو را دارم.

دیگر حافظه ام پاکِ پاک است.سردرگمم.با قلبی خسته.با رویاهای رنگ باخته.

اینجا همان نقطه ای است که با دل شکسته رو به تو میکنم و میگویم:نمیدانم !دیگر هیچ نمیخواهم ! جز هرچه تو برایم خواستی و کرمت .









-بعضی وقتا حقیقت جوری مثل پتک تو سرت میخوره که ممکنه دلت بشکنه.ولی مهم نیست.همین که حقیقت رو فهمیدی یعنی بردی.هرچند که حقیقتش به تلخی زهرمار باشه و هیچوقت مزه ش از یادت نره! هیچوقت !


-لعنت به همه ی شرطی های دنیا که با دیدنشون . دلت میخواد انقدر فریاد بزنی تاهمه ی دنیا بفهمن تو دلت چی میگذره








خدا این قابلیت رو به پسرا داده که از یه دختری خوششون بیاد،راجبش فکر کنند،بررسی کنند،یه نگاه به سرتا پای خودشونم نندازن حتی!و سرشونو بندازن پایین برن به دختره پیشنهاد ازدواج بدن.

تازه همون لحظه هم از دختره جواب مثبت یا منفی یا نظرشو بخوان!!

دخترِ بیچاره هم دو راه داره.یا عصبی بشه (که قطعا میشه) و بروزش بده و سرتا پای پسره رو قهوه ای کنه.یا اینکه بروز نده و محترمانه طرفو بپیچونه که بره رد کارش.

بعد از سالها به این درجه از عرفان رسیدم به خودم مسلط باشم و اینجور وقتا بهم بر نخوره و دلِ پسر مردم رو -فارغ از هرکسی که هست-نشم.ولی هنوز به این درجه از عرفان نرسیدم که بعد از چنین ماجراهایی تمام درخواست ها و ادم های عوضی و اشتباهی و ماجراهاشونو به یاد نیارم.هنوز به اون درجه نرسیدم.








ساعت دوازده شب،خسته و کلافه همراه پدر از سرکار برگشتم خونه.مامان تو اشپزخونه بود.بهش سلام کردم و پشت بندش هم مشغول ارائه گزارش کار و غرغر شدم!مامان گفت خب حالا برو یدقه از رو تختِ علی کیفمو برام بیار.

رفتم تو اتاق علی و جییییغغغغ !

علی رو تختش دراز کشیده بود ^--^

پریدم رو تختش.صورتشو با دستام قاب گرفتم و گفتم تو کی اومدییی عشقِ خواهر هااان تو کی اومدیییی؟؟؟





هنوز بعد از نزدیک به یک سال سربازی،مرخصی اومدناش برام شیرینه و دیدن روی ماهش از ته دل شادم میکنه :)




امشب جشن عقدِ یکی از اقوامِ مادری بود،بعد از سالِ نودویک که عقد دختر داییم بود، خاطرم نمیاد مجلس عقد دیگه ای از طرف خانواده مادریم رفته باشم.هرچی فکر میکنم چیزی خاطرم نمیاد قاعدتا من تو سن ازدواج بودم از اون سال به بعدولی خب سالها به سرعتِ برق و باد گذشتند و منم که هنوز یارِ گمشده رو پیدا نکردم


چیزی که امشب برام شوکه کننده بود دیدنِ آدم ها تو یه قالبِ دیگه بود!بچه هایی که اون موقع دبستانی و کوچولو بودن الان در شرف دانشجو شدن هستنیا بچه هایی که اون زمان اصلا وجود نداشتن الان تو بغل ماماناشون بودنمامانایی که تو جشن عروسیشون من بچه ی دبستانی بودم

یا پیر شدنِ پدر و مادرا و پدربزرگ مادربزرگ ها،مزدوج شدن اکثر همسن و سالام و . حتی عروس سه سال از من کوچکتر بود جشن بزرگترا رو دیده بودم و گذشته بودم رسیدم به مجلس کوچکترها


حسِ فوق العاده خاصی داشت مجلس امشب برای من . چقدر گذر زمان رو به رخم کشید عجیب به رخم کشید






امشب موقع برگشتن از پاساژ، ویترین یه مغازه ای که از قضا چراغاش خاموش و تعطیل بود،چشممو گرفت.رفتم پشت ویترین وایسادم اجناسِ جذابشو تماشا کردم ! مغازه ى متفاوتی بود.
انگشترای نفیس،با نگین های فیروزه و عقیق و که برق نگیناشون چشمامو میزد.اسکناس ها و سکه های قدیمی! بشقاب های نقاشی شده.سماورِ طلایی! جعبه های جواهر و قاب عکس های نفیس.مغازه،مغازه ی عتیقه فروشی بود.رفتم پشت درش تا شاید محتویات داخل مغازه رو ببینم.با دستم رو پیشونیم سایبون گرفتم و داخل مغازه ی عجیب غریب و تاریکُ دید زدم!!

یهو نفسم بند اومد. خدای من! چی میبینم؟! عروسکی که دوران کودکی عاشقش بودم تو یکی از قفسه ها داخل جعبه ش بود!
عروسک قشنگم با همون پیراهن آبی . عروسکی که یه بچه ی کوچولو داشت و روی دستاش میخوابوندش
یه لحظه حس کردم بیست سال پیشه و اون عروسکِ خودِ منه !! عروسکی که سالها بعد وقتی علی به دنیا اومد تو شیطنت های بچگیش سروکله شو از هم جدا کرد و موهاشو کند.هرچقدر من مواظب وسایلم بودم علی نبود.چقدر دلم میخواست اون عروسکِ خاطره انگیز رو داشته باشم.اگه مغازه باز بود بی معطلی میخریدمش.

 نه برای خودم،برای دخترمدختری که شاید یک روزى داشته باشمش



پنجره ی اتاقم تا ته بازه.پرده ها با وزش باد بالا و پایین میرن .قطرات بارون رو بروی صورتم حس میکنم.هوا بی نهایت خنک و دلچسبه.عطر گلهای یاسى که تو اتاقمه با عطر بارون قاطی شده و هوش از سرم میبره.یه مصرعى داره تو سرم مدام تکرار میشه:


دل تو را می طلبد

دیده تو را می جوید

دل تو را می طلبد

دیده تو را میجوید





چند سال پیش بود؟شش؟هفت؟

گمونم شش سال.

شب بود.با دوتا از دوستام توی اتوبوس بودیم .با کاروان رفته بودیم مشهد.توی راه برگشت یه رستوران بین راهی نگه داشته بودن.همونموقع بهمون گفتن که شام امشب با خودتونه.غممون گرفت.وسط این بیابون جز این رستوران درب و داغون و سوپرمارکت کوچیک بغلش که چیزی نیست.پیاده شدیم نماز خوندیم و نشستیم پشت میزاى رستوران.گرسنه بودیم.تصمیم گرفتیم بندری سفارش بدیم.ساندویچ ها رو کاغذ پیچ شده تحویل گرفتیم و برگشتیم تو اتوبوس جاگیر شدیم تا یوقت جا نمونیم.مشغول خوردن شدیم.نونش ازون باگت های قدیمیِ نرم بود و فوق العاده تازه و خوشمزه.چسبیدخیلی چسبیدانقدر که بعد از این همه سال مزه ش هنوز زیر زبونمه.

شب بیداری تو اتوبوس و نگاه کردن به شهرای خفته رو دوست دارماصلا حالِ اون شب توی اتوبوسِ سه تا دختر بیست ساله ؛که داشتن یکی یکی شهرا رو رد میکردن تا صبحِ فردا برسن شمال رو خریدارم


 

یک- یه نَفَر یه نقل قولی کرد از یه نَفَر دیگه و شب عیدی دل ما شکست.البته هیچکدوم قصد و غرض نداشتن ولی نکته ای تو این ماجرا بود بسی ناراحت کننده و دل شکننده.ماجرا رو هی نوشتم هی پاک کردم و هی نوشتم و هی پاک کردم و دست اخر تصمیم گرفتم که بذارم بمونه توی همین دل شکسته .

 

دو- وقتی همیشه از یه نَفَر سراغ میگیری و پیگیر احوالشی و سوْال پیچش میکنی و میخوای از حالش باخبر باشی،یعنی دوستش داری.یعنی برات مهمه.یعنی دلت براش میتپه.ولی وقتی یه روزی یه جایی حس میکنی داری اذیتش میکنی(خواسته یا ناخواسته )دیگه بیخیال میشی.فاصله میگیری.عقب میشینی.بازم دلیلش دوست داشتنه.چون دوستش داری و نمیخوای اذیت بشه.نمیخوای به زور حرف بزنه.پیش خودت میگی من که هستم.اونم هست.گفتنی باشه میاد و میگه.ولی ممکنه روزا همینجوری بگذره و ببینی یه روزی رسیده که دیگه نه تو اونو داری و نه اون تو رو.

 

سه-روز هاست که تمام وقت سرکارم.تمام وقت که میگم یعنی از ده صبح تا دوازده شب.یعنی روشنایی روز میرم تو پاساژ و تاریکی شب ازش میام بیرون.یعنی سروکله زدن با کلی ادم و راه انداختن کارشون و کاسبی کردن از صبح تا شب. شبها برگشتنی گیره ی روسریمو تو ماشین باز میکنم.گیره ی موهامم.شیشه رو تا اخر میارم پایین و اجازه میدم تا خودِ خونه باد بخوره به سرو گردنم.البته فکر نکنید زلف بر باد میدم.نه.از زیر روسری به زلف باد میدم.هعی بابا.چی گفتم نصف شبی.خلاصه حال خوبیه.یجور حس رهایی داره.خدا برکت بده به کسب و کار هرکی که داره برای زندگیش تلاش میکنه و زحمت میکشه.نظر لطفشم شامل حال همه بشه.شامل حال ما هم.

 

چهار- تصمیمات جدیدی گرفتم.تصمیماتى شاید سرنوشت ساز.امیدوارم از پسش بربیام.این چیزیه که تمامش دست خودمه.تمام و کمال.البته اگر خدا بخواد و اراده ای عطا کنه.همون چیزیه که سال هاست دنبالشم.حالا تو دست منه و به ثمر رسیدن یا نرسیدنش رابطه ی مستقیمی با خودم داره  

 

 


دیروز-
سر ظهر ،توی مغازه کلی کار ریخته بود رو سرم .مشغول جاساز کردن اجناس جدید تو قفسه و رگال بودم و همون حال کار مشتری هایی که میومدن تو مغازه رو هم راه مینداختم.چهارپنج تا مرد باهم اومده بودن و هرکدوم یه چیزى میخواستن و قیمت میپرسیدن.یدفعه از پشت شیشه دیدم علی با لباس فرم سربازی و ساک رو دوشش داره میاد سمت مغازه.قربون قد و بالاش رفتم تو دلم.اومد داخل و بهم دست داد و پشت ویترین کنارم ایستاد.جلوی مشتری ها کنترل شده ابراز احساسات کردم.بعد از چند دقیقه اون چند نَفَر از مغازه رفتند .بهش گفتم خببب خووش اومدی علی اقا! سرباز وظیفه ! مامان اینا دیدنت؟گفت نه.داشتم میرفتم پیششون که از دور دیدم سرت شلوغه.اومدم پیشت وایسم که یوقت فکر نکنند تنهایی! 
دلم غش رفت براش. گفتم الهی من فدای مهربونیای داداشم بشم
ساکشو انداخت رو دوششو رفت اون یکی شعبه.دیگه نگم دلم چقدر گرم شد به داشتنش. و چقدر از خدا خواستم که حفظش کنه برام

 

 

 


شب که اومدیم خونه با دست و پای خونی و زخمیش مواجه شدم

با اون موتور کوفتی چپ کرده بودخدا بهمون رحم کرد خدا حفظش کرد برام .

 

 


یک عدد نیل هستم.پاکِ پاک.هیچ اثری از درد و خماری از روز شنبه تا کنون در من دیده نشده

اگه شما اذیت شدین بهتون تسلیت میگم.شما یک موتادید

از شوخی گذشته من یکى واقعا اذیت نشدم.خیلی وقته که ادمای واقعی زندگیم رو کنار خودم تحت هر شرایطی دارم و دایره ى ارتباطاتم خیلی محدود شده.فعالیت مجازیم،توی بلاگستان که خودتون میدونید چطوریه.اینستاگرام محدود.تلگرام و واتساپ محدود.واقعا چیزی اونجا انتظارم رو نمیکشه.البته دوستای مجازیم برام خیلی با ارزشن و دوستشون دارم.میدونم که نمیتونه این محدودیت ادامه داشته باشه،و اگه داشته باشه قطعا یه راهی برای دور زدنش پیدا میکنیم.همه باهم!

 

اگر از من بپرسید که این چند روز چطوری گذشت باید بگم که فکر میکنم از نظر احساسی احساس روزمره ی خیلیامون شبیه هم بود.

احساس خشم،غم،ناامیدی.احساس محدودیت.احساس اینکه تو کره ی شمالی دوم زندگی میکنم و نه از داخل و نه از خارج کسی به دادمون نمیرسه. و در نهایت حس خفقان.سکوت و نظاره کردن اخبار با نگرانی و بعضا با پوزخند!

هعی . چی بگم که نگفتنش بهتره ! همه چى ارومه ما خیلی خوشحالیم.ما عاشق مسئولان کشوریم که انقدر به فکر مردمند.انقدر میان مردمند و مشکلاتشون رو لمس میکنند.انقدر رفاه،شغل و درآمد ایجاد کردند.ازشون ممنونم که ما انقدر اینده ی کشورمون امیدواریم و انقدر همه چی ارومه و هممون خوشحالیم!

 

از نظر فردی این روزا اینطور گذشت که یه اتاق تی اساسی کردم.کلی کتاب تاریخی خوندم و کلی خوابیدم و خواب های عجیب غریب دیدم.سرکار بودم و کلی ماجرا تو پاساژ داشتم.کلی با هوای پاییزی صفا کردم و خوشحالم بخاطرِ اینکه پاییزه. هرچند روزای خیلی سختی داشتم از اولین روز پاییز و درگیر اتفاقات مختلف بودم ولی بازم خوشحالم ازینکه پاییزه.بخاطر هوای سرد،لباسای گرم،شومینه ى روشن،بخاطر خوردن اش رو بالکن خونه وقتی نم نمِ بارون میباره.بخاطر اینکه منتظرم ترشی های رو ایوون جا بیفته.بخاطر کوفته ها و فسنجون ها و همه ی غذاهایی که تو پاییز خوشمزه تر میشن :دی شکمو هم خودتونید :d

 

+خب شما چطورید؟بیاین یکم از خودتون و حال و هوای پاییزیتون واسم بگید.

++اینجا کسی هست که کتاب کهن دیارا رو خونده باشه؟اگه اره نظرتون راجب کتابش چیه؟

 

 


اینترنت شهر ما چند دقیقه پیش وصل شد.از صبح داشتم فکر میکردم یعنی امکان داره دیگه به اینترنت جهانى وصل نشیم ؟و در اون صورت چه اتفاقی میفته؟

والا اگه این اتفاق میفتاد تعجب نمیکردم.ولی ایا مردم تحمل پذیرشش رو داشتند؟؟

باری به هرجهت این مدت یه حق طبیعی و اساسی رو ازمون گرفته بودند و دوباره بهمون پس دادن.حالا هم دلیلی برای خوشحالی نیست.یادمون نمیره که هیچکس نبود توى این مدت تا این محدودیت رو با یه کلیک از سرمون برداره،اونم وقتی که خیلی ها تواناییش رو داشتند.تواناییش رو داشتند و فقط توی حرف کنارمون بودن و نه عمل !

 

به امید روزهای روشن

و شادی های عمیق و واقعى

 

 


 

چه روزهای غریبی بود.چقدر عجیب و غریب.باورم نمیشه که یک سال از اون روزها گذشته.هرچقدر هم که نخوای به یاد بیاری،یک عدد،یک تاریخ،کار خودش رو میکنه.تو رو به زمان و مکانِ مورد نظر پرتاب میکنه.مرورِ خاطرات این یک سالى که گذشت هم به فکرهای درهم و برهمِ این روزهام اضافه شده.

تسلیم میشم.به یاد میارم.مرور میکنم.مثل یک فیلم.یا مثل یه خوابی که در شبِ قبل دیدم.چه تلخ یا چه شیرین گذشته.تمام شده.چیزی که واضحه اینه که: در حال حاضر، گذشته توهمی بیش نیست.

 

فکرای زیادی توی سرمه.با سوالات فلسفی و بعضا ناامید کننده.دلم میخواست میتونستم این همه فکرو از سرم بیرون بریزم ولی نمیشه.نمیشه فکر کسی رو با سوالا مشغول کرد.

بقول شاعر که میگه:

اسرار ازل را نه تو دانى و نه من 

خدایا مگه قرار نبود ادم اشرف مخلوقات تو باشه.پس این چه اشرفیه که حتی تو حالِ خودشم مونده و نمیتونه شرحش بده؟جان و دلم داره میسوزه.میترسم هرروز از تو دورتر بشم.میترسم ازینکه تو رو درست نشناخته باشم.میترسم ازینکه تو رو نداشته باشم.تو خدای خوبِ منی.خدای خوبِ من و همه ی ادم های دنیا که زیرِ سقفِ نیگونِ تو هستند.فارغ از دین،رنگ،زبانشون.فارغ از جبرِ جغرافیا.همین جبری که من الان اسیرشم.تو خدای مهربونِ همه ی ادم های دنیایی.با هر زبونی میشه تو رو صدا زد.میشه تو رو با هر زبونی صدا زد و در هر زمانی!چون تو نزدیکیخیلی نزدیک

نذار یه لحظه فکر کنم ما رو به حال خودمون رها کردی

نذار یه لحظه فکر کنم که دیگه دوستم نداری

 

 


 

شده تا حالا تو عصبانیت و حالِ بدتون یه رفتار غلط و اشتباه انجام بدید در حالیکه میدونید غلطه؟!

خب من امشب همچین خبطی کردم.میخوام بگم سعی کنید هیچوقت غلطی مرتکب نشید که بعدش از شدت عذاب وجدان ندونید چه خاکی باید تو سرتون بریزید! چون هرچقدر به خودتون دلداری بدید که تحت استرس و اعصابِ له و هیجان بودید و حالِ خوشی نداشتید،از عذاب وجدانتون کم نخواهد شد.اون وقت از این هیولایی که درونتون بوده و اونجوری خودشو نشون داده شگفت زده میشید و انگشت به دهن میمونید.

هرچند سعی کردم افتضاحی که به بار اوردم رو بعد از دقایقی ماست مالی کنم ولی تا ابد بابتش 

پیش خودم شرمنده میمونم

 

 

 


توی این چند سالی که از فارغ التحصیلیم میگذره،تقریبا هرسال تصمیم به خوندن ارشد میگرفتم ولی بعدش بلافاصله پشیمون میشدم.اولا بخاطر اینکه کار و محل کارمو دوست داشتم و با مدرک کارشناسیم کار نمیکردم که بخوام دوباره برم درس بخونم،دوما از سیستم اموزشی مزخرفِ کشورمون خوشم نمیومد.چون میدونستم قراره سه چهار سال درگیر یه سری جزوه و کتاب باشم بدون کار عملی و صرفا تئوری.بدونِ بار علمی.همونجوری که توی دوره ی کارشناسی گذشت.

بهرحال سالها همینجور گذشت و هرسال منصرف میشدم از شرکت کردن تو ارشد،تا امسال تابستون که تصمیم گرفتم که طلسم رو بشم و این فرصت رو به خودم بدم که تو رشته ی مورد علاقه م کنکور ارشد رو شرکت کنم.منابع رو اول مهر ماه تهیه کردم که مثل سالهای قبلی پشیمون نشم و خودمو مجبور کرده باشم به درس خوندن.کتاب ها تمام مدت این هشتادو پنج روز روی میز و داخل کمد محل کارم بود.ولی متاسفانه جز چند صفحه از یه کتاب چیز دیگه ای نخوندم!منی که معروفم به تندخوانی.منی که ٤٥٠ص کتاب رو توی دو روز تموم میکنم و جزییات تو حافظه م میمونه ،حتی یه کتاب رو توی این مدت تموم نکردم.نه اینکه نتونم.نخواستم.حقیقتش انگیزه ی چندانی نداشتم.

این چند روز که ثبت نام ارشد شروع شده خیلی با خودم کلنجار رفتم که ثبت نام کنم یا نه،راستش میدونم شاید فقط یک ماه فرصت درس خوندن داشته باشم،بقیه اوقات به صورت فشرده سرکارم و بعیده منِ تغییر رشته ای بتونم به چیزی که میخوام برسم،هرچند چیزی که مهمترین چیزی که من الان میخوام استقلاله.احساس نیاز به استقلال و تغییر تو روزمرگیم رو بشدت درون خودم حس میکنم.نیاز به درس خوندن نه بخاطر درآمد و شغل خوبی که میدونم با مدرک نمیشه بهش رسید ،که رشدیه که بهمراه خودش توی این چند سال میاره.

ناراحتم ازین اوضاع.ازین که نتونستم یه تصمیم محکم بگیرم و پاش بمونم.ازینکه میدونم بخش بزرگیش تقصیر خودمه که نخواستم واقعا بخونم.که اگه میخواستم نشدنی نبود ولی .

 

 

 

 


دو شب پیش،بعد از نوشتن پست قبلی و خوندن نظرات شما و سبک سنگین کردن شرایط،تصمیم گرفتم که تو کنکور ارشد ثبت نام کنم.اخرین کنکورهایی که ثبت نام کرده بودم اداره پستی و کافی نتی بودن.باید میرفتم دفترچه میخریدم و تو صف کافی نت منتظر مینشستم تا نوبتم بشه،عکسمو اسکن کنند و اطلاعاتی که تو دفترچه نوشتم رو وارد سیستم کنند و تاییدشون کنم،بعد یه پرینت بگیرم دستم و پرینت رو تا زمان اعلام نتایج پیش خودم نگه دارم.
راستش دلم گرفت از مرور خاطرات.چقدر اون روزا نزدیک بنظر میان ولی چققققدر دورنچه روزهایی گذشته اخ که روزهایی بود .
لپ تاپم تو مغازه بود.اگه میتونستم با گوشی ثبت نام کنم خیلی خوب میشد.اما یادم اومد که باید عکسمو اسکن کنم.یکم فکر کردم.خب من که توی گوشیم اسکنر دارم! اخرین عکس سه در چهارى که داشتم رو گذاشتم کف دستم و با گوشیم از روش عکس گرفتم و اسکن کردم! خب این از عکس.
دفترچه ثبت نام رو از سایت سنجش دانلود کردم و اطلاعات لازم رو یادداشت کردم.کدهای مربوطه رو دراوردم.سراغ مدرک کارشناسیم رفتم و عدد و أعشار معدلم رو دراوردم.اعشارش چهارصدم بود.یاد شباهنگ افتادم.با اینکه معدل دلبخواهم نیست ولی ترکیبشو دوست دارم.تاریخ ورود و خروجم به دانشگاه رو یادداشت کردم.سری و سریال شناسنامه م رو هم حفظ نبودم.بقیه ی اطلاعات نیازی به یادداشت برداشتن نداشت.با خودم گفتم اگر موفق شدم با گوشی ثبت نام کنم یعنی واقعا تمام شرایط برای شرکت تو این ازمون واسم مهیا بوده ولی من هیچ تلاشی تا الان براش نکردم.
به راحتی سریال ثبت نام رو خریدم.به راحتی عکسم رو فرستادم و تایید شد.نرم افزار ثبت نام زبان ویندوز رو قبول نمیکرد بخاطر همین من جای دیگه اطلاعات رو نوشتم و کپی پیست کردم!فکر نمیکردم امکان ثبت نام کردن با گوشی وجود داشته باشه،ولی داشت!(در واقع محدودیت هاشو دور زدم) 
و در کمتر از نیم ساعت من داوطلب شرکت در کنکور کارشناسی ارشد،مجموعه ی روان شناسی شدم.شماره پرونده کد پیگیری دریافت کردم و حوزه ی امتحانیم هم شهر دانشجوییمه.
من ازین ببعد سعی میکنم منابع رو مطالعه کنم.نه بعنوان یه کنکوری ،بعنوان یه نَفَر که میخواد چهارتا کتابی که خریده رو یه دور بخونه.بعدشم میخواد بره یه امتحانی ازین معلوماتش بده.
سعی میکنم از روزمرگیام و از مطالعاتی که توی این چهارماه خواهم داشت،براتون پست بذارم.
اگر توصیه ای چیزی برای این داوطلب باهوش کارشناسی ارشد دارید:دی دریغ نکنید لطفا.پذیرای تجارب شما دوستان عزیزم هستم.با تچکر 

 

+بعد نوشت :

مدتی بود که بعد از خوندن پست های شماره هزاروسیصدوهفتادیه!

شباهنگ ، ازونجا که عکس های بچگیاش رو میذاشت،و باز ازونجایی که ما باهم همسنیم،یاد بچگی های خودم میفتادم.چند بار خواستم عکسای بچگیمو براش بفرستم،منتهی پشت گوش انداختم تا امشب که تصمیم گرفتم تو بیان اپلود کنم و لینکش رو براش بفرستم.وقتی که عکس اپلود شد بیان بهم پیغام داد که یه فایل همنام وجود داره.ایا میخوای این عکس رو جایگزینش کنی؟

و من قبول کردم!یهو عکس ناپدید شد! 

من از دوباره عکس رو اپلود کردم و برای شباهنگ فرستادم.

مدتی بعد،از شبنم یه کامنت گرفتم.به این مضمون که عکس بچگیاشووو ☺️

(ازونجایی که شبنم دوست قدیمی بلاگفایی منه و تو اینستام بوده،میدونست عکس بچگی منه :دی) اینجانب شوکه شده بعد از بیست بار رفرش دیدم بله!

حق با شبنمه گویا این عکس با عکس پروفایل قبلی همنام بوده و جایگزینش شده. خلاصه اینا رو نوشتم که بگم أیهاالناس مواظب باشید!بیان امنیتش ضعیفه:دی

و اینکه از فرصت استفاده کنید و نیلگون کوچولو رو ببینید چون به زودی عکس پروفایل رو حذف میکنم :)


 

امروز وقتی از خواب بیدار شدم،به امید دیدن برفی که داره میباره و رو زمین نشسته پرده ی پنجره ی اتاقم رو کنار زدم.انتظارم برآورده شده بود.برف به سنگینی مشغول باریدن بود و شهرم یکدست سفید پوش شده بود .

 

خب حقیقتا تلاش کردم ادامه ى متن بالا رو بنویسم.ولی نوشتنم نمیاد.نمیدونم چی بگم بعد از دوماه سکوت.از اتفاقات این مدت.از رفت و امدها.از سفرها.از احساسات.از کارهای نیمه تمام.از ارزوها و دل مشغولی ها و دلمردگی ها.از اتفاقات اجتماعی و ی که تو زندگی و احساسات هممون تاثیر گذاشته.از اتفاقات خانوادگی.از اهداف نیمه تمام.از سکوت و سکوت و سکوت.

نمیدونم باید از چی بگم.

پس شما بگید از خودتون و حال و احوالتون.نودوهشت داره تموم میشه.این سال چطور گذشت براتون؟اگه بخواین تا به الان وصفش کنید چی میگید راجبش؟

 

 

 


کاش فردا که از خواب بیدار بشم یه نفس راحت بکشم و با خودم بگم:

"عجب کابوسی بود" 

خوبه که فیلم ، اونم از نوع تخیلی نمیبینم،اون چرت و پرت ها چی بود اخه؟

ویروس،قرنطینه،تعطیلی بازار،پر شدن بیمارستان ها،مرگ و میر،گورهاى جمعی ،اهک،وضعیت قرمز،بسته شدن راه ها،بسته شدن مرزها،بسته نشدن احرام،قرنطینه نکردن قم،هواپیمایی ماهان.جانفشانی پرستارا و پزشکها بدون امکانات.به جان هم انداختنِ مردم؛شیوع ،اپیدمی،بی خبری،انتظار،انتظار،اسفندِ سوت و کور.اسفندِ خاموش.

نوروزی که در راهستبازار شب عید اینده ی نامعلومکابوسکابوس.

نیلوفر از خواب بیدار شودم عیده باید بری سرکارت.

پاشو دیرت شد.پاشو

 

 


اینترنتی که جنابِ جهرمی بصورت رایگان !! و تا پایانِ سال !!! برامون تدارک دیده منو یاد روزگارِ اینترانتیِ ابان میندازه.بزرگوار اومد زحمت بکشه ولی به واقع مارو انداخته تو زحمت.بس که هی مجبور میشم برای خطم بسته بخرم.قدرتی خدا بعد از خرید بسته میبینی اینترنت خط هم سرعت نداره!نمیدونم جریان از چه قراره خلاصه.

یعنی چنان هدیه ای دادن که اصلا نتونستیم ازش استفاده کنیم.اینجاست که باید گفت :

مرا به خیر تو امید نیست جهرمى،شر مرسان !!!!

 

حرف ها دارم،ایا بزنم یا نزنم؟

ازین روزای زهرماری حرف بزنم یا نزنم؟

از ٩٨ حرف بزنم یا نزنم؟ها؟

بزنم یا نزنم؟

 

 


 

اسفند نودوهفت،بعد از یک سالِ پرفراز و نشیب.پس از اتفاقات زیاد و فرساینده ى اون سال،سعى کردم لابلاى هیاهو و شلوغیاى اون ماه گم بشم.سعى کردم فراموش کنم و اینجوری کل سال رو پشت سر بذارم.

اسفند عزیزم انقدر شلوغ و پرشور و شوق بود که حواس منو پرت کنه.انقدر خسته میشدم که فرصت فکر کردن به هیچکس و هیچ چیزی رو نداشتم،و این بهترین فرصت ممکن براى فراموشى بود.

بهرحال به دلایل زیادی بهم شوک وارد شده بود،و به زمان نیاز داشتم براى رسیدن به تعادل و تسکین.

اسفند نودوهفت با تمام قشنگى ها و شلوغیاش تموم شد و وارد نودوهشت شدیم.

سال رو تحویل گرفتیماما چند روز بعد.

تصاویر وحشتناکی دست به دست چرخید و همه جا پخش شد .صحنه های سیل شیراز و لرستان بی نهایت تکان دهنده بود.مات و مبهوت بودم که چطور ممکن است؟

مگر زمان نوح است؟پس پیامبر و کشتى مان کجا رفته؟

این بهت،این شوک و این عدمِ باورِ ناشى ازین اتفاق در تمام سال٩٨ ادامه داشت .

در تک تک لحظات اجتماعى و شخصیکه اتفاقات اجتماعی اش رو شما بهتر از من میدانیدتکرار مکررات نمیکنم.

 

نودوهشت،نودوهشتِ پرتلاطم پر از روزهای تلخ و از حق نگذریم گاهی شیرین بود.سفرهاى زیادی امسال داشتم که نتیجه اش پخته شدنِ خامى بود .

اما تلخى هایش انقدر پررنگ و ازار دهنده بود که شیرینی هایش را محو میکرد.

از این اواخر ،از روزهاى کرونا ننوشتم.از حال و روز و حس و حالم،از حیف شدنِ اسفند،از تعطیل شدنِ کار،از نگرانی و استرس و بهم ریختنِ برنامه ها و حساب و کتاب ها ننوشتم.اسفندِ عزیزی که یازده ماهِ ازگار،به امید رسیدنش دویده بودیم هیچ و پوچ شداسفندى که در سایه اش فراموش میکردیم و از انرژی سرشار میشدیم امسال وجود نداشت.چه کسی فکرش را میکرد؟

چه کسی فکرش را میکرد شبِ عید،شهر همیشه قشنگ و شلوغ من،خلوت تر و خالی تر از همیشه باشد؟

دیشب از دیدن شهر تاریک و خلوتم چنان حال غریبی بهم دست داد که باور نمیکردم،زمان و مکان را باور نداشتم

 

امسال فهمیدیم که تا چه حد دنیا بی اعتبار است.

اما مهم نیست،تمام این اتفاتِ مهم،بی اهمیت است.

تمامش به فدای یک تار موى عزیزانمان!

تا زمانى که همه ى مان سلامت و درکنار همیم،تمام این مشکلات هیچ است.

 

خداروشکر میکنم

بخاطر تک تک نعماتش

که شاید اینروزها بیشتر از همیشه به چشممان میآید

خداروشکر میکنم

بخاطر نعمت سلامتی 

خدارو بخاطر تمام هواداری هاش،

تمام اتفاقات خوبِ اینده

بخاطر نور،ایمان و روشنی شکر میکنم.

و ارزو دارم سالی که در پیش داریم؛

برای تمام مردم ایران و جهان، در درجه اول سال سلامتی باشد.

ارزو میکنم به زودی ازین بحران عبور کنیم

ارزو میکنم دلمون شاد و لبامون خندون باشه

و خوشبختی های ریز و درشت به سمتمون سرازیر بشه

ارزو میکنم سال خبرها و اتفاقات خیلی خیلی خوب باشه

همون اتفاقات خیر و سرشار از خوبی و برکت ، که مدت هاست در انتظارشیم :)

 

 

یا مقلب القلوب و الابصار

حول الحالنا الى احسن الحال .

 


 

بعضیا نشستند و فکر کردن که توی این مدت که بیشتر مردم تو خونه هستند ،بنزین نمیزنند،سفر هم که نمیرن یا کم میرن تا عوارض بین راهی و سرراهى بدن،مرزها هم که بسته س، پس چجوری جیب ملت رو خالی کنیم و جیب خودمونو پر کنیم تو این ایام ؟! هان !!! اینترنت!!! به اینصورت که ملت امروز ده گیگ بخرن،فردا یهو ببینند پنج گیگش الکی الکی رفته!! قرنطینه هم که هستن،حوصله شون هم سر میره دو روز بعدش مجبورن بخرن دوباره !! اینترنت خونگى هم سرعتشو انقدر میاریم پایین که اصلا نتونند ازش استفاده کنند و هی از اپراتورهای همراه استفاده کنند !

وای ما چه مغز متفکری داریم!!! ما چقدر زرنگ و گوکولى هستیم !!!

 

 

+ننگ بر شما باد اى کثیف.

 

 

 

 

 

 

 


داشتم فیلم فوروارد میکردم به کانالِ فیلمم.یه کانال تک نفره ست.مخصوص خودم و فیلم هایی که دیدم و میخوام که ببینم ؛همراه با نظرم راجب فیلم.داشتم لیست فیلمهایی که دیدم رو چک میکردم که یکدفعه به همچین پستی برخوردم:

انیمیشن قشنگى بود :)

دهمین روز از سال ٩٨ دیدمش

توی مغازه :)

 

یکدفعه پرت شدم به یکسال پیش.یکسال پیش این موقع تمام وقت سرکار بودم و کلافه از شلوغی و خسته از حجم کار.ولی خوشحال ازینکه تعطیلات رو به اتمامه و بعد از دو ماه کار و تلاش بی وقفه ،میتونیم یه نفس راحت بکشیم.

قرار بود تو همون فرودین واسه استراحت و تجدید قوا بریم کیش.برنامه ریخته بودیم.بلیط هامون حاضر،هتل رزرو شده،همه چی مهیا شده بود برای بعد از تعطیلات.زندگی معمولی در جریان بود.تو فکر روز سیزده بدر بودم و اینکه قراره با کى بریم و کجا باشیم.اما امسال .

تمامِ عیدِ امسال خونه بودیم و برعکس.دلمون برای کار و شلوغی و زندگی روتین و خستگی بعد از کار تنگ شده

دلمون برای برنامه چیدن،برای سفر رفتن،برای بدون ترس از خونه بیرون رفتن،برای خرید کردن،برای زندگی تنگ شده

 

باورم نمیشه به همچین نقطه ای رسیدیم.نمیدونم تا کى این اوضاع ادامه داره،فقط دلم میخواد همه سلامت باشیم و این روزا بخیر بگذره.دلم میخواد زودتر روزای عادی به زندگی برگرده

 

 

 

 

 


اگه از توی خونه موندن خسته شدید،اگر مثل من از پشت پنجره به نظاره ی بهار نشستین؛اگر بوی گل و سبزه و هوای لطیف و خنک هواییتون کرده که از خونه بیرون بزنید ؛ بهتون نمیگم که بیرون نرید.همینطور نمیگم که برید.چون احتمالا به دلایلی مجبور شدید که توی این مدت از خونه بیرون برید.اونموقع حتما مثل من با تمامِ وجودتون حس کردید که "هیچی" مثل قبل نیست.هممون حس کردیم که کثافت از شهر خلوت و بی عبور و مرور میباره.حس کردیم که از دیدن ادمها خوشحال نمیشیم و ازشون فاصله میگیریم!! حس کردیم که از یه موجود خیالی میترسیم.یه جایی تو مغزمون،اون وسط مسطا یا اون کنارهاش به هم میپیچه! مغزپیچه میگیریم.نمیتونیم بهارو حس کنیم.نمیتونیم قشنگی ها رو با خیال راحت ببینیم و حس کنیم.

شایدم دلتون بخواد دستاتونو با دستکش بِکَنید و بندازید دور! شاید دلتون بخواد با سرعت تمام برگردید به سمت خونه.

خونه! جایی که امنیت هست ولی پول برای همیشه نیست.برای همیشه یا مدت نامعلوم.

( البته اگر کارمند یا وابسته به دولت نباشی لااقل این دغدغه رو نداری)

بریم خونه و فکر کنیم به زحماتمون.به سرمایه هامون.به شغل و درامدمون و به اوضاع این روزهای دنیا.

قبل تر از اینا به سلامتی عزیزان و خودمون و آینده ای که بیشتر از همیشه مبهمه فکر میکنیم.

"به این بزرگترین دغدغه ی هر لحظه ی این روزهامون.سلامتى"

 

خدایا ! ما اگه به زندگی برگردیم،سعی میکنیم قشنگتر زندگى کنیم.بیشتر از دنیای بدونِ تشویشت لذت ببریم.

تمرین میکنیم خوب بودن رو،دوست داشتن رو ،عشق ورزیدن رو . فقط برگردیم

به سلامت، به "زندگی" برگردیم

 

 

 

 

 

 


امروز.یک روزِ خنک و ابری بهاری همراه با بارش ملایمِ باران بود. از صبح برنامه ى خاصى نداشتم.راستش امکانش هست که از وقتِ تمام و کمالی که در اختیار دارم استفاده ى مفید کنم.اما حقیقت این است که آرامش ندارم.راحتی خیال ندارم .کششِ انجام دادن کاری را ندارم.بفرض مثال درس خواندن و پای بساط ارشد نشستن جذبم میکند.ساعتی پیش میروم اما بعد لابلاى خطوطِ کتاب غرقِ خیال میشوم.ندایی در پس ذهنم میگوید:دنیا به اخر رسیده،تمام مرزها بسته شده،همه ى دانشگاه هاى دنیا تعطیلند،آنوقت تو نشستی و ارشد میخونی؟که چه بشود !؟

شاید این بهانه ها برای أفراد با اراده و سختکوش مسخره و بی پایه و أساس باشن.اما برای من واقعی هستند و دلسرد کننده.کما که الان دلم فقط کارمو میخواد نه درس و مدرک ارشد

راستش در این روزهای قرنطینه تمام سرگرمى ها رو امتحان کردم.آشپزی ،فیلم،ورزش،رقص،کتاب،درس و هر کاری که میشد انجام داد. ولی الان مدت دو روزه که واقعا دلم نمیخواد از رختخواب بیام بیرون.بنظرم زندگیم بی معنا شده.هرچی که تو وجودم هست ترس و استرس و نگرانی و سرزنشه.خودمو زیاد سرزنش میکنم .بعضی روزها میشینم مفصل گریه میکنم.میدونید؟چون کار دیگه ای توى این شرایط از دستم برنمیاد.

شاید از روزهای آینده جدی تر برای هرروزم برنامه بریزم و دیگه بیشتر ازین بخودم فرصت ندم که ناراحت باشم و ابرازش کنم ! اینا رو مینویسم که اگر زنده موندم،سالهای آینده برگردم و اینا رو بخونم و یادم بمونه ،یادم بمونه که چه روزهایی ارزوی معمولی ترین روزها و اتفاق ها رو داشتم.یادم بمونه که درست آرزو کنم و با جزییاتِ دقیق

یادم باشه که دنیا خیلی عجیب و غریب و غیر منتظره ست .

 

 

 

 

 


 

حس خوندن پست های قدیمى ؛ مثل رفتن به انبارى و وارسىِ وسائل قدیمی تو انباریه.

بعد از دقایقی باورت نمیشه این همه زمان گذشته . توى خلسه ی عجیبی میری و دلت میخواد فورا ازون فضا فرار کنی.مثل سفر توی زمان میمونه.سفر به گذشته با مشهودات و مکتوبات

هیچوقت دوست نداشتم به گذشته برگردم،مگر اینکه توانایی تغییر برخی از اتفاقات رو داشتم.البته مسئولیت سنگینیه.ممکنه بعضی از خواسته ها و آرزوهای ما فقط ظاهر خوبی داشته باشن ممکنه عوارضِ آرزوهامون سنگین باشه 

خدایا ارزوهام رو به تو میسپرم،جوری براورده شون کن که خیر مطلق باشه.من که با این عقل ناقصم درک نمیکنم.خب؟هرچی تو میگی چشم.فقط خیر باشه و بس. .

 

 

 

 

 

 


از دیروز من برگشتم سرکار.الکی الکی قرنطینه شکسته شد.

پاساژ باز شده.کل دیروز مشغول جابجایی اجناس بودممشغول چیدن جنس های تابستونه و جابجاییش با کارهایی که برای عید اورده بودیم.موقع کار کردن یه حال غریبی داشتم.قاعدتا باید خوشحال میبودم.

اما مثل نظریه ی تایم هاوکینگ برمیگشتم به عقب.به روزهای قرنطینه و قبل ترش.رسیدم به أواخر بهمن.چقدر برنامه داشتیم.تازه ی اماده ی برداشتِ زحمات یک ساله مون شده بودیم. تازه مغازه ها چیده و اماده و پر از جنس شده بودن برای فروش عید.ولی در عین ناباورى همه چی بهم ریخت.جوری اسفند و فروردین گذشت که تو مخیله مون نمیگنجید.اصلا چی شد؟کی رفت؟از رو تقویم پریدیم؟ 

شد دیگه.اتفاق افتاد.برای همه.ان شاءالله که بلا دور شه از همه ى دنیا و همه سلامت باشن.

امیدوارم حالا که برگشتیم سرکار،کار کردن ما باعث اسیب رسیدن به هیچکسى نشهامیدوارم خدا به کسب و کار همه برکت بده

زندگی به شهرم برگشتهاکثر مشاغل فعالن. تو پاساژ رفت و امد میشه.نه به اندازه ى بانک ها و اداره جات؛ولی ادما میان و میرن.امروز یه خانومی رو دیدم که حداقل چهل تا نایلون خرید دورو برش بود.انقدر خوشحال شدم که خدا میدونه خدا بهش خیر بده و به کسب و کار همکارام برکت.بازاری ها تو این مدت خیلی اذیت شدن و خیلی صبوری پیشه کردن.امیدوارم که بازار روز به روز بهتر بشه و این ویروس خیلی زود نابود بشه.

امیدوارم به بازگشت روزهای خوب،روزهای بدون کرونا.

 

 


از دیروز من برگشتم سرکار.الکی الکی قرنطینه شکسته شد.

پاساژ باز شده.کل دیروز مشغول جابجایی اجناس بودممشغول چیدن جنس های تابستونه و جابجاییش با کارهایی که برای عید اورده بودیم.موقع کار کردن یه حال غریبی داشتم.قاعدتا باید خوشحال میبودم.

اما مثل نظریه ی تایم هاوکینگ برمیگشتم به عقب.به روزهای قرنطینه و قبل ترش.رسیدم به أواخر بهمن.چقدر برنامه داشتیم.تازه ی اماده ی برداشتِ زحمات یک ساله مون شده بودیم. تازه مغازه ها چیده و اماده و پر از جنس شده بودن برای فروش عید.ولی در عین ناباورى همه چی بهم ریخت.جوری اسفند و فروردین گذشت که تو مخیله مون نمیگنجید.اصلا چی شد؟کی رفت؟از رو تقویم پریدیم؟ 

تعطیلات عید،شلوغی هاى شمال،مسافرت هاى بهار؟ شور و شوقِ اسفند؟اینا چرا حذف شدن ؟!!

بعد به خودم میومدم. گفتم خب

شد دیگه.اتفاق افتاد.برای همه.ان شاءالله که بلا دور شه از همه ى دنیا و همه سلامت باشن.

امیدوارم حالا که برگشتیم سرکار،کار کردن ما باعث اسیب رسیدن به هیچکسى نشهامیدوارم خدا به کسب و کار همه برکت بده

زندگی به شهرم برگشتهاکثر مشاغل فعالن. تو پاساژ رفت و امد میشه.نه به اندازه ى بانک ها و اداره جات؛ولی ادما میان و میرن.امروز یه خانومی رو دیدم که حداقل چهل تا نایلون خرید دورو برش بود.انقدر خوشحال شدم که خدا میدونه خدا بهش خیر بده و به کسب و کار همکارام برکت.بازاری ها تو این مدت خیلی اذیت شدن و خیلی صبوری پیشه کردن.امیدوارم که بازار روز به روز بهتر بشه و این ویروس خیلی زود نابود بشه.

امیدوارم به بازگشت روزهای خوب،روزهای بدون کرونا.

 

 


نمیدونم چرا با وجود اینکه خیلی وقت دارم ولی فرصت نمیکنم به کارهام برسم و کنارشم به وبلاگم سر بزنم و چند خطی هم اینجا بنویسم.درسته که برگشتم سرکار،تمام وقت هم برگشتم؛ ولی باز هم وقت زیادی دارم که بتونم به این کارهای جانبی برسم.

اقا گویا ما کرونا رو شکست دادیم خداروشکر.ملت چنان رفتار میکنند که انگار نه انگار کرونایی اومده و رفته ! اکثرا ریلکسن،بی ماسک بی دستکش! ذرت مکزیکی و بستنى توپی میخرن از همین رو به رو با فراغ بال میخورن ! اصلا یه وضعیتی!

اونوقت من تشنه م بشه و ابى که از خونه با خودم میارم تموم شده باشه ؛حاضر نیستم اب بخرم بخورم خو ضد عفونی نشده بطریش که‍♀️ این همه زحمت کشیدیم همش کشک بود یعنی؟

بعد دیروز همینجور با ماسک نشسته بودم تو مغازه که یه اقایی با یه خانوم باردار اومد تو مغازه چند تا قیمت گرفت؛یهو به مامان گفت من قبلا ازینجا خرید کرده بودم ولی شما نبودین یه خانوم چادری اینجا بود! بعد یهو منو نگاه کرد گفت نه شما بودین.گفتم بله من بودم ولی با چادر تو مغازه نبودم! گفت نه شما بودی یه روسری زیبا گذاشته بودی خیلی قشنگ حجاب گرفته بودی و همینجور داشت جلو مامانم و اون خانومه توضیح میداد ! من از زیر ماسک

بعد گفت ولی اصلا بهمون تخفیف ندادی خیلی سفتى خیلی سختی ! من همچنان از زیر ماسک‍♀️

انقدر سخت نگیر گیرِ *** میفتی ها اخر! (ستاره اسم شهر خودش بود)

ملت چشونه؟! نه واقعا چشونه؟

 

مشتری شماره دو با یه نایلون لباس اومده داخل.سلام !اومدم لباس بچه رو عوض کنم! حالا کی خریده بود؟مادربزرگ بچه !

کِى خریده بود؟ دی ماه !دیگه کرونا اومده بود نتونستم بیام عوض کنم  گفتم عزیزم بهمن که کرونا نبود.اسفندم که قرنطینه نبودیم! این کار الان موجودیش تموم شده.گفت اشکال نداره به جاش تابستونه میبرم

گفتم کوچیک بوده چرا مارکشو کندی؟ نگاه کردم دیدم جای اتو رو لباسه.یعنی مونده بودم بخدا بازم خداروشکر کردم ماسک دارم معلوم نیست چقدر عصبانیم! 
دیگه یه کرونایی اومده و رفته ؛قرار نیست سواستفاده کنیم از قضیه که.

گفتم صنف گفته به هیچ وجه مرجوع قبول نکنید تعویض هم نکنید بخاطر این شرایط.حالا اگه واقعا براش خیلی کوچیکه و قابل استفاده نیست؛میتونم بذارم اینجا براتون بفروشمش.هر موقع فروختم بیا جاش لباس بردار.ولی چون یه دونه مونده فصلش هم گذشته؛معلوم نیست کی فروش بره ! 

گفت نه پس میبرمش.گفتم مگه نمیگی کوچیکه! گفت میدمش هدیه

ناراحت شد ولی منم ناراحت شدم خب.اگه قرار باشه هرکسی لباس رو ببره به فصلش استفاده کنه و بعدش بشوره اتو بزنه و بیاد جنس مناسب فصل جدید ببره که مغازه میشه دست دوم فروشی.

 

خلاصه اینم از وضع کارو کاسبی و مشتریای ما.

شمال شلوغه .پاساژ رفت و امده.

امیدوارم که بلا از همه دور باشه و روزهای خوب و شاد و خاطرِ امن به زودی بهمون برسه.

 

 

 


 

امروز على و مامان اومدن دنبالم که باهم بریم هایپرمى برای خونه خرید کنیم.بعد چون ماشین بنزین نداشت قرار شد من و مامان بریم سریع خرید کنیم تا علی از پمپ بنزین برمیگرده بیایم بیرون.ماهم با سرعت تمام مشغول خرید و جابجایی وسایل داخل چرخ دستی بودیم تا یه وقت علی معطل ما نشه.مشغول چک کردن تاریخ یه وسیله ای بودم که حس کردم یه اقا پسر قد بلند و خوشتیپی به شدت منو زیر نظر داره.تقریبا کنارم ایستاده بود.

سرمو بالا نیاوردم که نگاهش کنم همونجوری سربه زیر وسیله رو گذاشتم تو سبد و هلش دادم رفتم چند متر جلوتر.تو دلم گفتم کاش پسره رو نگاه میکردم ببینم چه شکلیه لاقل!برگشتم که ببینم مامانم کجا رفتم دیدم عه!

اقا پسر مذکور علیه که پیش مامانم وایساده :)))

غش کرده بودن از خنده و عکس العمل من.انقدر سر به زیر نباشم اخه! رفتم پیششون و گفتم اخ علی تو دلم گفتم این پسر خوشتیپ کیه منو اینجور زیر نظر داره :)) ولی سرمو بلند نکردم ببینمت :)) گفت هان که اینطور !!!

پسر خوشتیپ اره؟؟ ‍♀️‍♀️

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها